اولین باری که تنها رفتم بیرون🌈
امروز صبح خیلی عادی شروع شد.
یکم تو گوشی چرخیدم و بعد مامانم گوشیم رو برای کلاسش لازم داشت
خب من بعد از این که یک پفیلا درست کردم خوردم😋
پشت در اتاق که مامانم داشت توش درس میداد نشستم تا یکم بوستان و گلستانی که مامانم درس میداد گوش کنم که فکری به سرم زد.
و اون اتفاق هیجان انگیز از اون لحظه شروع شد.
من هیچوقت اجازه نداشتم بدون پدر و مادرم حتی جلوی در خونه وایستا. مگر این که به کارگر راننده مورد اعتماد مامان و بابا و مادربزرگم یا ابوترابی برم مدرسه یا خونه مادربزرگم.
ولی نه. اینبار من میخواستم تنها و بدون این که کسی بفهمه از مغازه خیی خیلی نزدیک به خونمون بستنی بخرم! و خیلی سریع برگردم.
مامانم که تو اتاق سرش به درس دادن گرم بود. بابام هم که با هندزفری سرش تو لپ تابش بود. از تو کیف پولم یک اسکناس ۵۰ هزار تومانی برداشتم. پول های خردم تو اتاقی بود که مادرم اونجا بود. رفتم تو حیاط. در رو آروم و طوری که صدایی نده باز کردم و رفتم بیرون. در رو نبستم چون اولا کلید نداشتم که دوباره باز کنم و باید زنگ خونه رو میزدم که خب لو میرفتم. دوما اگر هم کلید داشتم صدا میداد و باز هم لو میرفتم. پس در رو کامل نبستم. اول جلوی خونه ایستادم و بیرون رو نگاه کروم و بعد... حدس بزنید چی شد.
دویدم بیرون به سمت مغازه. با دمپایی با طرح پروانه، موهای باز، لباسی که فقط یک پیراهن کوتاه بود و اسکناسی که در دستم پنهان و مچاله شده بود در هوای خنک تابستانی که به زودی پایانش فرا میرسد دویدم. به سمت اون مغازه و در خلاف جهت باد. حسی رو تجربه میکردم که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم. یک شادی درونی و یک حس خاص آزادی.
غیر از اون، استرس این که الان کسی بفهمه، الان کسی منو ببینه یا کسی از دری که باز گذاشته بودم وارد خونمون بشه هم داشتم که باعث شدن تا مغازه نرم و چند بار برگردم خونه و دوباره بدوم بیرون. به سمت ۲ تا مغازه و به جهت های مختلف بار ها دویدم و البته بار آخر بیشتر از همیشه به مغازه نزدیک شده بودم که صدای مردی رو شنیدم که خیلی به صدای بابام شبیه بود برای همین برگشتم خونه. ولی امروز حسی رو تجربه کردم که بی نظیر بود. به جرئت میتونم بگم از خودم راضی ام، از خودم راضی ام، از خودم راضی ام که قبل از ۱۱ سالگی کاری جدید، هرچند کوچک رو تجربه کردم و نمیدونید چه انرژی مثبتی به من داد🌱