کامل الخاطرات
سلام بچه هاااااا. آناهید اومدههههه.
اومدم کل خاطرات این ماه رو بنویسم.
9 تیر امسال مامانم گفت میخوایم بریم صها شهر. صهاشهر یک مجتمع تفریحیه. صهاشهر جاییه برای خانواده شهدا و جانبازایی که اون فرد شهید یا جانباز کارمند صنایع هواپیمایی بوده. البته کارمند های عادی هم جداگانه میتونن بیان. مثل دایی کوچیکم.
30 ام شد و وسایلمون رو جمع کردیم. دایی بزرگم و زن داییم اومدن خونمون و با هم رفتیم. بماند که چقدر روزشماری کردم برای رفتن. چون من و بجه ها همیشه تو صهاشهر سوار تاب های دو طرفه چند نفره میشدیم و خیلی خوش میگذشت.
شب اول شام مرغ کنتاکی بود. من رون خودم رو با سینه مامانم عوض کردم. برای فرداش فسنجون و قیمه داشتیم. من قیمه انتخاب کردم برای ظهر ولی دوست نداشتم کلا ناهار رو. شبش ولی جوجه کباب بود که خیلی عالی بود. اون روز رفتیم بیرون خودمون. فرداش رفتیم برای زن داییم تولد گرفتیم.
تولد 50 سالگیش بود. البته وقتی صورتش رو میشوره ۷۰ ساله میشه.
ظهر که سبزی پلو با ماهی خوردم. شبم که کباب کوبیده. شب رفتم محوطه و با محدثه و نازنین فاطمه اشنا شدم. قبلش هم یه بار دیده بودمشون. اینقدر از بازی کردن با اونا خاطرات خوبی دارم که هنوز رو تاب خونمون میشینم و با اهنگ مدادرنگی هلالی تصور میکنم تو صها شهرم. اون شب با هم رو چرخ و فلک سلام فرمانده خوندیم.
روز آخر من گفتم الا و بلا نمیام بیرون. میخوام برم تو محوطه بازی کنم. واقعا هم که فوق العاده بود. با کلی بچه دوست شدم و بازی های خیلی بچگانه کردم. فکر کنید با 70 کیلو وزن ترامپولین بازی میکردم و سعی میکردم موهامم همچنان تو باشه.
تمام روز با هم هدیه اسباب بازی و مدادرنگی هلالی رو خوندیم و تاب بازی و چرخ و فلک بازی کردیم و وقت رفتن ۷ نفری جمع شدیم روی تاب
شایدم ۹ نفر اینا بودیم. بعد با هم سلام فرمانده خوندیم. بلند بلند. چندین بار. چند تا خانم هم تشویقمون کردن. خیلییی خوب بود.
زن داییم رو بردیم براش وسایل روتین پوستی خریدیم. من وسایل و مارک ها رو میگفتم و داییم میخرید. بعدم روش اتفاده رو براش توضیح دادم.
..
نتایج تیزهوشان که اومد قشنگ یه نفس راحت کشیدم. ۶۶ درصد قبولی بود منم ۶۱ زده بودم و از مدرسه ای که ازش متنفر بودم نحات پیدا کردم. میدونید من ادم تیزهوشان نیستم. اونقدر درسخون نیستم.
خب قرار بود من رو مدرسه غیردولتی تربیت ثبت نام کنن. بعدم کلی سلیطه بازی دراوردم که من عاشق مدرسه شاهدم. مادربزرگ و بابامم اینقدر ازش تعریف کردن که وای صندلی هاش تک نفرست وای معلماش معلمای تیزهوشانن که مامانم تقریبا راضی شد. رفتین مدرسه شاهد رو دیدیم. بزرگ و دلباز و قشنگ. منم امتیازم خیلی زیاد بود به علت نوه شهید بودن. اما مادرم نذاشته بود پیش ثبت نام کنم و شاهد پیش ثبت نام میخواست و سایت بسته شده بود. بعد رفتیم تربیت. اقا دخمه بود. اقای کاردگر راننده هم صداش در اومده بود. هی میگفت وای این مدرسه طویله ره مونه! آشغال دونی ره مونه!
کلی هم تو خونه دردسر و دعوا درست شد. مامانم اینقدر رفت بنیاد شهید و آموزش پرورش و... و از اون ور مدیر مدرسه از من خوشش اومده بود و اونم کلی دونگی کردکه بلاخره آقای میرنیا مدیر واحد شاهد و ایثارگر آموزش پرورش غیرقانونی سایت رو باز کرد و برام پیش ثبت نام کرد. و اینطوری شد که من رفتم شاهد.
۴ جلسه برامون کلاس پیش نیاز هفتم گذاشتن و من کلی دوست پیدا کردم.
انگار بچه های این مدرسه با بچه های غیرانتفاعی فرق دارن. روح شون سالم تره. خوش اخلاق ترن.
هیچوقت برای مدرسه اینقدر ذوق نداشتم. خیلی خوشحالم. مدرسم رو هیچوقت اینقدر دوست نداشتم. این ها خاطرات تابستون من بودن. عکس هایی از صهاشهر هم دارم که تو پست رمزدار جداگانه منتشر میکنم چون موهام یکم بیرونه توشون.
... 💜