برای فلسطین فال گرفتم
اقا اومدم برا فلسطین فال بگیرم خیر سرم.
باز کردم غزل 168 اومد که
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
بعد حالا گفتم خب اشتباهه سمت چپ رو نگاه میکنم که غزل 169 بود
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کِی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حیوان تیرهگون شد خضر فَرُّخپِی کجاست ؟
خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟
کس نمیگوید که یاری داشت حقِّ دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟
😑😑
چقدرم هر دو به طرز عجیبی واقعی بودن.
حالا دوباره نیت کردم یه چی دیگه اومد
تازه اونم این بود
من که باشم که بر این خاطر عاطر گذرم
..
..
..
یعنی خاک..
😑
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی