میخوام برات از ته ریش بگم. از پیراهنی که روی شلواره. از یقه بسته. از کوله پشتی که داخلش کتابای حوزه و عمامه است. همون عمامه ایی که برای بعضیا فقط یه تیکه پارچه است ولی برای اون یه تیکه پارچه آدم میکشن. یک طلبه بسیجی بود. از حوزه اومد بیرون و رفت تو مسجد محل. با دوستاش چند ساعتی اونجا موند و سرگرم حرف زدن شده بودن که خبر رسید اکباتان شلوغ شده. خودشون رو با موتور رسوندن اونجا. یک عده داشتن شعار میدادن یه عده سطل اشغال اتیش زده بودن. رفتن جلو که اوضاع رو اروم کنن که از بالای ساختمون ها شروع کردن سنگ پرتاب کردن. برای همین تصمیم گرفتن اونجا رو ترک کنن. با دوستاش خداحا...